دستان لطف خدا در آتش
هفته گذشته خانه یکی از دوستانم در آتش سوخت و تمام وسایل خانه اش دود شد و به هوا رفت.
این حادثه را وقتی متوجه شدم که به قصد خرید از خانه خارج شدم. پسر کوچکم(محمد مهدی) هم بامن بود. تا ماشین آتش نشانی را دیدیم جلو رفتیم و از ماجرا با خبر شدیم. پسر کوچک و بازیگوش یکی از دوستان رفته بود توی اتاق و زیر تخت آتش روشن کرده بود که یک دفعه آتش گر میگیره و زبانه می کشه.پسر بیچاره که نمی دانسته چه کند سریع به اتاق دیگر می رود و وقتی می بیند که همه خوابند او هم از ترسش کنار آنها می خوابد.
پدر و مادر وقتی متوجه می شوند که شدت دود همه جا را فرا گرفته و وقتی می بینند کاری نمی توانند کنند کار را به مامورین زحمتکش آتش نشانی می سپارند و...
من هم از فرصت استفاده کردم و کلی پسرم را از دست زدن به فندک و کبریت، ترسوندم.
اما دلمون سوخت که چرا خونه رفیقمون سوخت.
اتفاقا شب قبلش هم توی خونه شون مراسم جشن تولد مولا علی(علیه السلام) را داشتند و شاید به خاطر خستگی بیدار موندن تا دیر وقت غرق در خواب بودند و از شعله های آتش خبر نداشتند.
رفتیم سراغ چند تا از دوستان که دم در خونه تجمع کرده بودند و بهشون گفتم که ما نباید بی خیال باشیم باید هر طوری که شده زندگی این دوستمون را از اول درست کنیم تا خدایی نکرده خانوادشون غصه نخورند.
حالا دیگه یک خونه سیاه و سوخته و درب و داغون که حتی یک موکت هم نداشت که روش دراز بکشند
اما رفقا با غیرت تر از اون بودند که بگذارند آب توی دلشون تکان بخوره. حالا دیگه دوستمون ظهر را رفت خونه کسی و شب هم خونه دیگری و به همین رویه...
من و محمد مهدی رفتیم از مغازه خرید کردیم و به خونه برگشتیم اما غافل از اینکه دل محمد مهدی مثل سیر و سرکه می جوشد .این را وقتی فهمیدم که چیزهایی را که خریده بودیم خونه گذاشت و کلی اظهار تاسف وناراحتی کرد که حالا بیچاره ها چیکار می کنند منم به حساب خودم برای اینکه محمد مهدی هیچ وقت سراغ این کارهای خطر ناک نرود پیاز داغش را زیاد کردم
و می گفتم که حالا از تاسیسات می آیند و پولهاشون را می گیرند و دیگه پولی ندارند. (چون خونه دوستم سازمانی بود و باید خسارت درب و داغون کردن خونه را هم می داد.) با تصورات بچه گانه اش گفت خب میروند و از عابر بانک پول می گیرند. منم بهش گفتم تاسیسات پولهای توی عابر بانک را هم ازشون می گیرند.
گفت: خب از یک عابر بانک دیگه می گیرند و..
وقتی باحرفهای من ناامید شد و دید نه پولی در کار هست و نه خانه ای با دلسوزی گفت: بابا خونه مون را بهشون بدیم که بیان خونه ما.
بعدش بلند شد و به آشپز خانه رفت و از مادرش اجازه گرفت که برود تا ببیند که اوضاع چطور است.؟
فهمیدم که روح لطیف و پاکش آزرده شده و متوجه شدم که یه کم زیاده روی کردم. (آخه خدا روح تمام انسانها را به همین لطافت آفریده اما دریغ از اینکه آدم ها خودشون با غبار گناه اون را کدر و کثیف می کنند و بعد هم زحمت می کشند و همین روح آلوده را موقع مردن تحویل خدا می دهند و توقع دارند توی قلب بهشت راهشون بدهند.)
سریع بلند شدم و رفتم توی کوچه و خودم رو بهش رساندم گفتم: عزیزم بیا با همدیگه بریم ببینیم چطور شده ؟
خلاصه تا برسیم کلی امید وارش کردم و گفتم: حالا با همه دوستمون پول میگذاریم روی همدیگه و تمام وسایل خونه شون را نو می کنیم(چقدر خوب می شد که این مرام دستگیری از نیازمندان واقعی را که مولایمان در آن پیشتاز بود بین ما زنده بشه و ما به جای نگاه کردن به رسم و رسوم تجملاتی کشور های هوسران، به امامان پاک و بی هوس خودمون نگاه می کردیم و می دیدیم که مشکلات خیلی از جوانها- ازدواج، کار ،مسکن و...- با همین الگو گیری از ایشان، حل می شد)
توی نیتم هم همین بود. بالاخره رسیدیم. هنوز رفقا جمع بودن و آتش نشان هم داشت لوله آب را جمع می کرد. صورتش سیاه شده بود. یک خسته نباشید بهش گفتم و از او به خاطر خاموش کردن آتش، تشکر کردم.
محمد مهدی بغلم بود و حرفی نمی زد و گویی کوهی از غم را روی شانه های کوچکش حمل می کند.
رفتم سراغ رفقا و گفتم پسر من خیلی ناراحته خودم شروع کردم و گفتم ما با عموها پول جمع می کنیم و همه چیز را مثل اولش درست می کنیم.
اونها هم که منظور من را فهمیدن همون حرفهای امید وار کننده منو بهش زدند و امید وارش کردند.
یکی از دوستان که سید هم بود مسئول پیگیری ماجرا و جبران خسارت شد.
من عصر کلاس داشتم و به خونه رفتم و بعد از ناهار رفتم کلاس.
یک گوشه ذهنم به درس بود و یک گوشه به این ماجرا .
بالاخره کلاس تموم شد و به مسجد رفتم و بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء، شب به خونه برگشتم. ساعتی نگذشت که در به صدا در اومد رفتم دم در .
آقا سید بود. بعد از سلام و احوال پرسی گفتم: اتفاقا من به فکر شما بودم و می خواستم بیام سراغتون تا ببینم چه کردید؟
محمد مهدی هم اومد دم در.
سید گفت: ما همین الان با گروهی از دوستان دور هم بودیم و ذکر خیر پسر شما بود و من به رفقا گفتم که دیدید پسر حاج آقا چقدر ناراحت بود و ما نباید از این بچه کمتر باشیم.(بعضی موقع ها حرف یک بچه کوچک می تونه آدم ها رو زیر و رو کنه.)
سید خواست خدا حافظی کنه
بهش گفتم : من را در جریان ریز کار ها قرار بده چون من ذهنم مشغول این بنده خداست و هر کاری لازم بود من هم در خدمتم.
خودم هم دست به کار شدم و موضوع را به چند تن از رفقا گفتم و مقداری پول جمع شد.
تمام این کارها را مخفیانه انجام می دادیم تا یه وقتی شرمنده نشه.
فردا رفتم سراغ سیدی که مسئول جمع آوری کمک ها بود و تحویلش دادم و از چند و چون کار ها پرسیدم .
سید گفت: به جاهای مختلفی نامه نوشتیم که اگر کمک کنند دیگه نیازی به کمک دوستان نباشه.
گفتم: به هر حال هر وقت نیاز شد بفرمایید تا باهم کاری کنیم.
امروز که چند روز از اون واقعه میگذره رفتم سراغش و از ماجرا پرسیدم که با خبر خوشحال کننده ای مواجه شدم.
آره عزیزان سید گفت: یکی از خیرین تمام لوازم خونه را برایش تهیه کرده که از اولش هم بهتره. همه نو و به قول معروف «آکبند»
دستامو بلند کردم گفتم خدایا شکرت که نگذاشتی این دوستمان و خانواده اش غصه بخوره
چشمم به محمد مهدی خورد که داشت توی کوچه بازی می کرد
یاد ناراحتی محمد مهدی افتادم
صداش زدم و وقتی اومد بغلش کردم و گفتم: محمد جونم، خدا پول رسونده و عمو سید برای اون کسی که خونه اش سوخته وسایل خریدند،بهتر از اولش.
وقتی خیالش راحت شد زمین گذاشتمش و گفتم: آ قا سید خونه چی شد؟
سید گفت: یک خونه بهتر و بزرگتر نزدیک مسجد بهشون دادند.
این رو که گفت، خوشحالیم چند برابر شد و باز هم خدارا شکر کردم.
گفتم: سید جان ممکنه بعضیها با نگاه منفی به این ماجرا نگاه کنند ولی نگاه من از همان ابتدا نگاهی مثبت بود. گفتم: بببین تمام وسایل زندگیشان نو شد و خانه شان هم بزرگتر و بهتر و نزدیک مسجد و ...
گفتم: باور کن که این مزد اون جشنی بود که شب میلاد مولا علی(علیه السلام) گرفتند.
درسته که این بچه با یک اشتباه خانه را به آتش کشید، اما خدا زندگی اینها رو نو کرد.
ما که دید کوتاهی داریم همیشه مشکلات را می بینیم و راز و رمز بعضی از اونها آگاه نیستیم. ما چه میدانیم شاید خیر ما در همین حادثه تلخی باشد که برای ما رخ داده است. البته ما باید تلاش کنیم که دچار مریضی و خسارت و حادثه نشویم اما اگر با همه تلاشها باز گرفتار شدیم صبر کنیم که خدای آفریننده آسمان و زمین فرمود:( چه بسا از چیزى ناخشنودید، و آن براى شما خوب است؛ و چه بسا چیزى را دوست مىدارید و آن براى شما بد است. و خدا مىداند، و شما نمىدانید.- سوره مبارکه بقره آیه(216))
سید گفت: اتفاقا دختر این رفیقمون گفته بود مگر ما برای حضرت علی جشن نگرفتیم. پس چرا باید این بلا سر مابیاید.
گفتم سید جان پس شما باید زحمت بکشی و این داستان کوتاه را برای این دختر بگی تا خدای ناکرده ایمانش ضعیف نشه.
گفتم این را بگو که کسی مسافر کشتی بود که دریا طوفانی شد و تنها کسی بود که نجات پیدا کرد. بالاخره با هر زحمتی که بود خودش را به جزیره دور افتاده ای رساند و به هر زحمت که بود یک آلاچیق برای خودش درست کرد همین که خواست توی اون برود، رعد و برق زد و آلاچیق را آتش زد و دود به آسمان بلند شد.
شروع به گلایه از خدا کرد.گفت خدایا کشتی که غرق شد دیگه چرا این آلا چیق را آتش زدی؟
یک کشتی که برای نجات مسافران کشتی غرق شده آمده بود کنار جزیره پهلو گرفت.
وقتی صدای بوق کشتی را شنید سریع خودش را به ساحل رساند و سوار بر کشتی شد.
ناخدای کشتی گفت: ما ناامید شده بودیم و داشتیم برمی گشتیم که دیدیم دود از جزیره بلند شد و فهمیدیم که کسی اینجاست و اگر آن دو د نبود تو نجات پیدا نمی کردی.
توی فکرفرو رفت و پیش خودش شرمنده شد و گفت: خدایا من را ببخش که با عقل کوته بین خودم فقط ظاهر کار را می دیدم.
آره عزیزان، گفتم: سید حتما این داستان را بگو و بگو اگر این اتفاق افتاد اما خدا خوب جبران کرد.
گفتم این داستان کوتاه را هم بگو که شخصی در کنار در یا با خداوند پیاده روی می کرد(البته خداوند جسم ندارد و این یک داستان است.)
و جای پای هر دو روی ساحل می ماند
اما وقتی به سختیها رسیدند، فقط یک جای پا روی ساحل بود
گفت خدایا، تا اونجا که خوش بودم در کنار من بودی و وقتی به سختی ها رسیدیم من را رها کردی؟
گفت: عزیزم چرا این حرف را میزنی؟
گفت: چون در سختیها که یک جای پا بیشتر نیست.
گفت: اون جای پایی که در سختیها می بینی، جای پای من است و من تو را در سختیها بغل کرده بودم.
باور کنیم که کارهای خداوند حساب و کتاب دارد و می شود دنیا را از زاویه ای زیبا تر دید.
آری
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید...